کد مطلب:314401 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:217

روضه ی شفا بخش برایش بخوانم
3. یكی از پزشكان اصفهان نقل می كرد كه یك موقع جوانی سرطانی داشتیم كه در بیمارستان آیة الله كاشانی اصفهان بستری بود و معالجات پزشكان در وی مؤثر واقع نشد و از تشكیل شورای پزشكی نیز نتیجه ای نگرفتیم. بالأخره از درمان او ناامید شدیم و لذا برنامه های وی را قطع كردیم و غذا خوردن او را آزاد گذاشتیم؛ چون مطمئن بودیم كه بیش از چند روزی زنده نخواهد بود.

روزی از نگهبانی زنگ زدند كه مادر او با یك آقا سیدی آمده، می خواهد بیاید به ملاقات جوانش و آن آقا سید كنار تخت فرزندش یك روضه ای بخواند. برای اینكه دل مادرش نشكند گفتیم بگذارید بیایند آنها آمدند و آن سید یك روضه ی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در كنار تخت او خواند و رفتند.

ساعتی بعد به ما خبر دادند كه آن جوان سرطانی به طور عادی روی تختش نشسته و صحبت می كند، فورا از او ملاقات كردیم و پس از معاینات پزشكی اثری از بیماری در او ندیدیم، چند بار خون او را گرفتیم و به آزمایشگاه دادیم، خوشبختانه جواب مثبت



[ صفحه 322]



بود، شورای پزشكی تشكیل دادیم و باز هم خون او را به آزمایشگاه دادیم و خودمان نیز بر آن نظارت كردیم، باز هم نتیجه مثبت بود. مادر او را احضار كرده و جریان آن سید را پرسیدیم، گفت: من برای ملاقات پسرم می آمدم، آن آقا سید را كه تا به حال ندیده بودیم، دیدم، از حال پسرم پرسید، اظهار نگرانی كردم، فرمود:

می خواهی برویم من روضه ی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برایش بخوانم؟ گفتم: بلی، با هم آمدیم، روضه را خواند، خواستم از او تشكر كنم و حق الزحمه ای به وی بدهم، ولی او را ندیدم.

پزشك یاد شده گفت: آن جوان به طور كامل خوب شد و رفت و ما یقین داریم كه آن آقا امام زمان علیه السلام بوده است. [1] .

ذكر شهادت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام



چون شاه شهیدان خلف سید ابرار

نو باوه ی زهرا پسر حیدر كرار



در كرببلا شد ز جفا بی كس و بی یار

دیگر نبدش یار ز اخوان وفادار



جز ماه بنی هاشم اباالفضل دلاور



یكسو زده صف از پی خون ریزی آن شاه

قومی همه بی دین و گروهی همه گمراه



خلقی همه بد كیش و سپاهی همه بدخواه

نه خائف یوم الدین نه تابع بالله



بیزار ز حق خصم نبی دشمن حیدر



یكسو حرمی خسته دل و زار و مشوش

نیلی همه از لطمه ی غم عارض مهوش



گاهی همه اندر تب و گاهی همه در غش

افروخته بر خرمن جان از عطش آتش



لب خشك ولی دیده ز خوناب جگر تر



قد ساخت علم پس علم افراخت به همت

سقای حرم كنز كرم كان مروت



اقلیم جوانمردی و ایثار و فتوت

دریای حیا بحر ادب قلزم غیرت



عباس علی نور جلی میر مظفر



[ صفحه 323]



آمد به حضور شه لب تشنه به افغان

گفتی شده با مهر قرین ماه درخشان



با عجز و ادب گفت كه ای خسرو ذیشان

اذنم بده از بهر جدال صف عدوان



تا بگذرم اندر رهت از جان و تن و سر



فرمود شه دین تو علمدار سپاهی

آرام دل غمزده و حال تباهی



غیر از تو دگر نیست مرا پشت و پناهی

بر بی كسی من بكن از مهر نگاهی



مشكن قدم از مرگ خود ای جان برادر



گفت ای كه خدا جز به رضای تو رضا نیست

امر تو و نهی تو جز احكام خدا نیست



اما به خدا این روش مهر و وفا نیست

من زنده و اطفال تو لب تشنه روا نیست



تا هست مرا سر به تن و دست به پیكر



برد العطش اهل خیام تو توانم

شد زآتش غم سوخته پر مرغ روانم



گر نیست شها قابل قربان تو جانم

ده اذن كه آبی به حریمت برسانم



ای آب جهانت همه مهریه ی مادر



برداشت یكی مشك پس آن میر معظم

با حال حزین دیده ی تر سینه ی پرغم



بگرفت ز شه اذن و بغرید چو ضیغم

بنشست به پشت فرس و گشت مصمم



چون شیر حق از جای برانگیخت تكاور



شد سوی فرات آن گهر بحر سعادت

كردند به نهیش سپه كفر اقامت



بستند سر ره به وی از روی عداوت

زد دست به تیغ آن شه اقلیم شجاعت



شد حمله ور آن گاه بر آن قوم ستمگر



از ضرب حسامش به صف كینه ز دشمن

پران سر و خود آمد و غلطان تن و جوشن



تن ها همه بی سر شد و سرها همه بی تن

گه جانب ایسر شد و برتاخت ز ایمن



گه جانب ایمن شد و برتاخت ز ایسر



پیچید سپه را به یكی حمله چو طومار

زد ابر بلا خیمه و بارید به یكبار



باران اجل بر سر آن فرقه ی خون خوار

زان حادثه لرزید به خود گنبد دوار



زان واقعه گردید عیان شورش محشر



[ صفحه 324]



افواج ملك رشته ی اوراد بریدند

یكباره ز دل نعره ی تكبیر كشیدند



تعویذ بخواندند و بر آن شاه دمیدند

لشكر به هزیمت سوی اطراف دویدند



چون گله ی روباه ز میدان غضنفر



عباس رخ افروخت چو خورشید جهان تاب

فرخنده فرس راند به شط با دل بی تاب



برداشت كفی تا كه بیاشامد از آن آب

بر خاطرش آمد ز لب تشنه ی احباب



وز لعل لب خشك حسین سبط پیمبر



گفتا به خود آئین محبت نه چنین است

تو آب خوری تشنه جگر سرور دین است



بانگ عطش از خیمه به گردون ز زمین است

الحال تو را مصلحت كار بر این است



كان سوختگان را بزنی آب بر آذر



پس ریخت ز كف آب و دلش یكسره خون شد

سوز عطش او را به دل خسته فزون شد



پر ساخته مشك و تهی از صبر و سكون شد

لب تشنه به دریا شد و لب تشنه برون شد



آزرده دل و خسته و محزون و مكدر



گفتا عمر سعد كه ای قوم بد آئین

عباس گر این آب رساند به شه دین



یك تن ز شما باز نماند به صف كین

كوشید و نمایید نگونش ز سر زین



سازید شهیدش زدم نیزه و خنجر



آن قوم چو این نكته ز بن سعد شنودند

افسوس كه بر كینه ی دیرینه فزودند



دست ستم و كینه و بیداد گشودند

تا دست یمینش ز بدن قطع نمودند



بر قطع امید حرم ساقی كوثر



با دست دگر ساز جدل كرد به میدان

تا آنكه جدا شد ز ستمكاری عدوان



دست دگر از پیكر آن خسرو ذیشان

بگرفت پس از راه وفا مشك به دندان



می راند سوی خیمه فرس با دل مضطر



با آن همه درد و الم آن معدن اجلال

این بود امیدش كه به هر نحو و به هر حال



آن آب رساند به لب تشنه ی اطفال

ناگاه ستمكاری از آن فرقه ی جهال



بر مشك بزد تیر و نشد كام میسر



[ صفحه 325]



چون نخل امیدش ز جفا بی ثمر آمد

پیوست به جانان و ز جان بی خبر آمد



بر دیده ی او تیر جفا كارگر آمد

گه نی به تن و گاه عمودش به سر آمد



تا آنكه شدش خاك بلا بالش و بستر



ای فضل تو گم كرده نشان فضلا را

وی گشته محقق كه تو شمعی شهدا را



ره نیست به ذات عقول عقلا را

باشد به تو امید صغیر الشعرا را



كاید ز سر صدق به پابوس تو سرور



گر قافیه گردید پریشان نه ملال است

كاین نظم پریشان ز پریشانی حال است



گر نقص قبول اوفتد آن عین كمال است

آن كو دلش آگاه ز احوال بلال است



این نكته نماید ز من دلشده باور [2] .


[1] خاطرات آموزنده، چاپ 1378، ص 41.

[2] مصيبت نامه ي صغير اصفهاني، مجموعه اشعار مراثي اهل بيت اطهار عليهم السلام، ص 183 - 180.